گلشیدگلشید، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

عشق نو پای زندگی ما

دغدغه های مادرانه

برات گفته بودم که شب ها خواب درست و حسابی ندارم. الان هم تقریبا 1 هفته س که جای شب و روزم کلا با هم عوض شده... یعنی شب ها تا دم دمای صبح (حدود ساعت4 صبح) بیدارم و روزها می خوابم... از وقتی که اینجوری شدم استرسم کمتر و آرامش موقع خوابیدنم بیشتر شده... بعد از خوابیدن بابی جون، همدم من میشه چت و فیس بوک و وبگردی... پایه ی ثابت چتم هم اعظم جون ه (مهربون ترین زنعموی دنیا)  ... بعضی شبا هم مجید (البته بیشتر شنبه ها و یکشنبه ها که تعطیله، دایی مجید رفته آلمان که دکتراشو بگیره) اونم با چرت و پرت گفتناش شادمون می کنه و میخندونتمون   ... و چند شبی هم هست که میثاق (پسر عموم که ترم آخر دانشگاهشه و توی اهواز در تنهایی به سر می ب...
31 ارديبهشت 1391

سکسکه های کوچولو کوچولو

کوچولوی من... وقتی ورجه وورجه کردنت زیاد میشه، بلافاصله بعدش سکسکه ت میگیره!.... خب نازنین مامان یه خورده آروم تر این ور اونور بپر که اینجوری نشی... ------------------------------------------------------------------------ البته طبق مطالعات من سکسکه برای جنین بسیار بسیار خوبه و به تکامل سیستم گوارشی و تنفسیش خیلی کمک می کنه...
29 ارديبهشت 1391

ویزیت مخوف بهداشت

دیروز رفتم بهداشت برای چکاب ماهیانه. اون خانوم مامایی که همیشه بود نبود و یه مامای دیگه بجاش اومده بود. برعکس اون قبلی که یه دختر ریزه میزه و خیلی مهربون و خوش اخلاق بود، این یکی با یه قد بلند و هیکل درشت و آرایشی غلیظ و ناخن های مانیکور در حالیکه سعی می کرد مهربون و خنده رو هم باشه، اومد سراغم برای معاینه (البته از حق نگذریم، صورت زیبایی داشت، ولی یه خورده گنده بود!) همین که رسید به من، دستاشو گذاشت بالا و پایین شکممو شروع کرد به فشار دادن، خیلی وحشتناک فشار میداد.... خیلی هم درد داشت.... هیچی نگفتم... فکر کردم که کارش رو بلده و بهش اعتماد کردم... ازش پرسیدم چرخیده؟ سرش کجاس؟ دستشو گذاشت پایین شکمم و گفت: اینجاس! دقیقا اینجاااااااا......
29 ارديبهشت 1391

دل مشغولی های من و شلوغی سر بابی

بعد از تعطیلات نوروز که برگشتیم، بابی سرش خیلی خیلی شلوغ شده، هر روز هم داره شلوغ و شلوغ تر میشه... دیروز که جمعه بوده ساعت 10:40 شب رسیده خونه!!! خسته ... گشنه... تشنه... خواب آلود... هر روز همینجوری هستیم، هر روز صبح که میره ساعت 9 تا 9:30 شب میرسه خونه، ولی دیشب دیگه رکورد زد! جدای از این که من هر روز رو تا شب توی تنهایی میگذرونم و خودمو با چیزای مختلف سرگرم می کنم و بعضی وقتا هم حوصله م سر میره، خیلی خیلی نگران خودش هستم، من دوست ندارم انقدر خودشو خسته کنه... می دونم که سر و کله زدن با بچه های مردم چقدر انرژی آدم رو میگیره و کلافه کننده س و آدم رو فرسوده می کنه... من نمی خوام انقدر خسته بشه، شبا وقتی که میرسه خونه، با این که تمام ...
2 ارديبهشت 1391
1